چشمک زند به بخت سیاهم ستاره ای


داده ست روشنی به شبم ماهپاره ای

ای ماه شبفروز ز من درگذر که من


از خلق روزگار گرفتم کناره ای

دشتم فریب خورده ز هر ابر تیره ای


یا چوب خشک سوخته از هر شراره ای

بگذار مست باشم کاین درد کهنه را


جز با می کهن نه علاجی نه چاره ای

از من تو درگذر که دگر در خور تو نیست


مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای

هیچم خطا نبود و دلم را شکست و رفت


دامن کشید از چو من هیچکاره ای

سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت


درهم شکست از غم دل سنگ خاره ای